قدس آنلاین- گروه استانها- سمانه محمدزاده ثانی: متاسفانه در معدود مواردی می بینیم که این قشر عزیز یا در اثر نداشتن فرزند و یا در اثر بیمهری اطرافیان، به خانه سالمندان راهی میشوند.
امروزه فرزندان راحت تر از گذشته از مادران و پدران خود می گذرند و آنان را به مراکز خانه سالمندان می سپارند تا راحت تر به کار و زندگیشان برسند.
چند سالی ست که طی سال و مخصوصا در ایام نوروز سری به یکی مراکز سالمندان در شهر بجنورد می روم و از نزدیک حال این مادران مهربان را جویا می شوم امسال نیز فرصتی پیش آمد تا سری به یکی از مراکز نگهداری سالمندان بزنم، چند دفعه ای می شد که به این مراکز آمده بودم.
دیدن این مادران شاید بتواند آنان را شاد می کند اما وقتی در این مراکز که پا می گذاری دیدن این مادران و سکوت محیط بیشتر رنجت می دهد.
سکوت اینجا برای همه ناراحت کننده است چه بسیاری از این مادران و پدرانی که این اوضاع ناراضی اند اما صدایشان به جایی نمی رسد.
در مسیر رفتن به این مرکز به این موضوع فکر می کردم که آیا اکنون که به این مرکز می روم مادرانی که در دیدار گذشته ملاقات کردم اکنون نیز آنجا خواهند بود یا خیر.
این مرکز نگهداری از سالمندان خانه مسکونی است که حدود ۲۵۰ تا ۳۰۰ متر مساحت دارد. زنگ در را می زنم خانمی کم سن و سالی در را باز می کند بعد از سلام و احوال پرسی وارد حیاط می شوم.جلو در ورودی سالن کفش هایم را با دمپایی قرمز رنگی عوض می کنم. تعدادی از این مادران با وارد شدن من به سالن به در خیره می شوند.شاید با خود فکر می کنند که فرزندان شان است و به دیدار آنان آمده اند.
چشمان این مادران همچون سال های گذشته به در است تا شاید عزیزانشان را همانگونه که سالها به مدرسه و دانشگاه می فرستاند و چشم به انتظار بودند تا از مدرسه و دانشگاه به خانه برگردند و همه در کنار هم بر سر سفره رنگیشان غذایی بخوردند،اما حال این مادران و پدران چشم انتظارند تا شاید جمعه ای فرزندانشان به دیدار آنان بیایند.
روبرویم مادری را دیدم که روی صندلی نشسته و با نگاه های معصومانه اش بمن نگاه می کند ابتدا نشناختم ولی کمی که دقت کردم شوکه شدم فهمیدم مادری بود که دو ماه قبل فرزندانش از تهران به بجنورد آورده بودند اما آن موقع خیلی سرحال تر و جوان تر بود اما اکنون دوری از فرزندان و غم و غصه در این دو ماه این مادر عزیز را ۱۰ سال شایدم بیشتر پیر تر و لاغر تر کرده بود.
همانطور که ماتم برده بود که متوجه کشیده شدن گوشه ای از لباسم شدم برگشتم دیدم مادری است که با دستش به صندلی کنارش اشاره می کند و می خواهد در کنارش بنشینم.
در کنار این مادر دوست داشتنی می نشینم، فرصت نمی دهد بلافاصله شروع به صحبت کردن می کند انگار حرف های زیادی داشت اما کسی را پیدا نمی کرد که به درد و دلهایش گوش دهد.
می گوید فرزندانم می گفتند که سرگرم کارهای خودشان هستند و فرصت نمی کنند از من نگهداری کنند و می گفتند که خانه سالمندان بهتر از ما از تو نگهداری می کند بخاطر همین مرا به اینجا آورده اند.قرار شد که هر روز بهم سری بزنند اما حالا دو سالی است که حتی یک تماس هم نگرفتند.
پرسیدم اینجا رو دوست داری؟ کمی سکوت کرد و گفت مجبوریم دخترم، دوست نداشته باشیم باید چیکار کنیم؟ آخه اینجا جایی هست که ادم دوست داشته باشه. همانطور که اشک میریزد، می گوید چه کسی دوست دارد که از خانه و خانواده خود دور شود، دلم برای خانه، فرزندان و نوه هایم و دورهمی های قدیم تنگ شده است.
می گوید در گذشته در اولین روز عید همه فرزندان و نوه هایم به دیدار من و همسرم می آمدند و اسکناس های نویی را که در لای قرآن می گذاشتم را به تک تک فرزندان و نوه هایم عیدی می دادم.
لبخندشیرینی می زند و از گذشته می گوید حیاط منزل ما خیلی بزرگ بود نوه هایم هفته ای یکی دوبار به منزلمان می آمدند و در حیاط بازی می کردند هنوز صدای هیاهوی نوه هایم توی گوشم است.
آه سوزناکی میکشد و می گوید دلم میخواهد حتی یک روزم شده به آن روزها برگردم.
می گوید من فرزندانم را تا جایی که می توانستم سعی کردم خوب تربیت کنم.
گاهی با خود فکر میکنم که کجای کار من اشکال داشت که از مادرشان گذشتند.
نگاهی به چین و چرکهای صورتش می کنم و با خود می گویم انسانی که با هزاران امید و آرزو در این دنیای فانی روزگار را سپری می کرد اکنون هیچگاه به این فکر نمی کرد که روزی از سر تنهایی و بی کسی و در این واپسین سالهای عمر از کانون خانواده جدا می شود و در این چار دیواری بدون حضور فرزندان زندگی خواهد کرد.
رو به مادر دیگری که در کنارم روی تخت نشسته است می کنم و و حالش را جویا می شوم. به تابلویی که بر سر تخت نصب شده است نگاهی می کنم و می گویم: مادر دیابت داری؟ متوجه حرفم نمی شود، سوالم را دوباره تکرار می کنم دیابت داری؟ می گوید چی هست؟! به زبان ساده تر می گویم مادر جان یعنی قندت بالاست، می خندد و می گوید شیرینی و قند زیاد می خوردم.شروع می کند و می گوید همسرم چند سالی است که فوت کرده و حقوق بازنشستگی دارد که به من رسیده بود.دو فرزند دارم دخترم فرهنگی است و پسرم مهندس.پیش آنها زندگی می کردم و یک روز که تصمیم گرفتم به خانه دخترم در شهرستان برم.بعد از چند روز دخترم بمن گفت مادر لباس هایت را جمع کن و یک پتو برای خود بردار.با گفتن این حرف خیلی خوشحال شدم آخه فکر کردم میخواهیم به مسافرت بریم اما متاسفانه مرا به اینجا آورد و خبری از من نمی گیرند.
می گوید در اینجا نمیدانیم کی روز می شود کی شب.هر کسی که توان این را داشته باشد که از جایش بلند می شود و لحظه ای در این حیاط کوچک قدم می زند کسی هم که نتواند در روی تخت دراز می کشد که بسیاری از این مادران زخم بستر گرفته اند.در اینجا همه ما منتظر مرگ هستیم که کی فرا می رسد تا برویم.
همه ی این مادران درد و رنج هایشان مشترک است دوری از خانواده.
در همین حین یادم آمد که در این مرکز مادری را می شناسم که سالها در یک محله زندگی میکردیم من در آن زمان حدود ۱۱ سال بیشتر سن نداشتم که این مادر بزرگوار همه ی فرزندان خود را به خانه بخت فرستاده بود و همسرش نیز چند سالی می شد که فوت کرده بود.یادم می آید این مادر، خانم بسیار هنرمندی بود که تعدادی از دوستان و همسایه گان برای آموزش گلسازی و قلاب بافی نزد او می رفتند.
یکی یکی اتاق را به دنبال این مادر می گردم ولی پیدایش نمی کنم اخه چند سالی می شد که ندیده بودمش.
نامش را به کارکنان مرکز می گویم و مرا به اتاقی هدایت می کنند وقتی وارد اتاق شدم و تخت را نشانم دادند. قلبم به یکباره می خواست بایستاد. کسی که روی تخت نشسته بود علاوه بر اینکه خیلی پیر و شکسته شده بود یکی از دستان و دو پایش قطع شده بود.رفتم جلو سلام بدهم و خود را معرفی کنم اما خانمی که در این مرکز کار می کرد بهم گفت از وقتی که به اینجا آمده، یک کلمه نیز حرف نمی زند علت قطع شدن دست و پایش را پرسیدم گفت چند سالیست که دیابت دارد و وقتی به این مرکز آوردند دست و پایش قطع شده بود.
بغض گلویم را فشار می دهد دیگر تحمل این فضا برایم خیلی سخت است از اتاق بیرون می آیم و به سمت در خروجی می روم تا هوایی تازه کنم.اینجا برای همه ی مادران آخر دنیا است مادرانی که تنها یک تخت، عصا و یک ویلچر با آنان است و اینجا نشسته اند تا مرگشان فرا برسد.
برای خداحافظی به داخل سالن می روم و از تک تکشان خداحافظی می کنم مادر عزیزی بهم می گوید چرا می روی بنشین کنار ما.می گویم کار دارم مادرم.می گوید بازم هم سری بما میزنی؟ می گویم حتما.می گوید مبادا مانند فرزندان ما الکی قول دهی.در جوابشم نمیدانم چه بگویم ظاهرا دیگر حرف کسی را باور ندارند.
کلام آخر:
به راستی چه کسی قدردان زحمات این مادران و پدران عزیز خواهد بود؟ بهای این چروکهای این مادران و پدران که سالها پس از رنج و زحمت بر چهره شان نشسته چیست؟
شاید شما در این مراکز مادر و پدری نداشته باشید که چشم به راهتان باشند، اما پدر و مادرانی هستند که چشم انتظار نوازش شما را می کشند. به امید اینکه محبتها و خوبی ها در خانواده روز به روز افزایش یابد.
نظر شما